معلم رياضي

نمايش وضعيت در ياهو

قالب وبلاگ

معلم زبان انگلیسی

نمايش وضعيت در ياهو

قالب وبلاگ

مدرسه ی مجازی پارس

مدرسه ی مجازی پارس
درس ، دانلود 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دانلود و داستان و آدرس dfm.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





باران دلتنگی

آن شب باران شدیدی می بارید....

من از سرما دست هایم را جمع کردم و سعی کردم که تند تر راه بروم تا کمی گرمم بشه.

نه...نمیشه!! آخه چه جوری ممکنه؟ "این آخرین جملاتی بود که گفتم"نمیدونستم که باید کجا برم و چکار کنم؟

آخه تنها امیدم به زندگیم از بین رفت. تها لیلی ای که براش مجنون بودم.هنوز هم که هنوزه و سال ها از این موضوع میگذره ، نمیتونم درکش کنم ، بذار از اولش بگم. همه چی از اینجا شروع : در صندلی وسط کلاس ، در کلاس درس فیزیک ، در دانشگاه شیراز ، من جایی درس میخوندم که مختلط بود و دخترها جلوی کلاس و پسر ها عقب کلاس میشستند.

من هم که اهل تهران بودم و برای تحصیل در آنجا خانه ای اجاره کرده بودم تا سر پناهی برای من باشه.

مادرم سال پیش عمرشو داد به شما ، و من با پدر و خواهرم زندگی میکردم. من و مادرم خیلی به هم نزدیک بودیم و تا اون موقع تنها زنی بود که من بهش علاقه ی واقعی داشتم.

روزه انتخاب واحد ها شروع شد و من برای اولین بار به اون دانشگاه رفتم. از دور شخصی رو دیدم و نا خداگاه ، یاد مادرم افتادم ، از دور که خودش بود ، از کنج کاوی رفتم جلوتر جلوتر ، هر چی نزدیک تر میشدم چشم هایم تارتر میشد ، با دست هایم چشم هایم را مالیدم تا که دوباره درست ببینم،

نه .... مادرم نیست......ولی خیلی خیلی بهش شبیه ....برا ی این مدت 3 سالی که از پیشم رفته ، امروز تنها روزی بود که دوباره کنارم احساسش کردم ، در اون موقع ، من از یاد مادرم گریم گرفت ، ولی از دیدن شخصی که خیلی شبیه اون بود لبخندی کوچک بر روی لب هایم بود.

خیلی خودم رو کنترل کردم که تو اون محیط که قراره چند سال توش درس بخونم ، گریه نکنم ، با گریه جنگیدم ولی من آنقدر قوی نبودم ، بغذ ام شکسته شد وبا صدای بلند گریه کردم، طوریبود که حراست دانشگاه اومد و من رو به داخل یک کابین برد ، خیلی دوست داشتم که اون موقع یک همدم داشتم ، تا همه چیز رو بهش بگم ، ولی هیچ کس نبود ....از حراست دانشگاه اومدم بیرون ، باز هم همون شخص رو دیدم که با دوست هاش داشت به خانه بر می گشت.

من با چشمانی با رنگ قرمز و پف کرده از این همه گریه کردنم ، در خیابان های شیراز راه رفتم تا کمی آروم تر شوم ، ولی من در آن مدتی که بیرون دانشگاه بودم و داشتم قدم میزدم ، به چیزی جز مادرم فکر نمیکردم ، یاد خاطراتی افتادم که تنها یک مادر میتونه با بچه اش داشته باشه. مثلا روزی رو یادم میاد که من برای خرید یک ماشین اسباب بازی ، روز ها با مادرم قهر بودم ، الان که دارم بهش فکر میکنم ، میبینم که چه قدر کاره بدی کردم،

انقدر در فکر هایم فرو رفته بودم کهساعت از دستم در رفته بود ، وقتی که به خودم اومدم دیدم که ساعت ها از موقعی که دارم قدم میزنم ، گذشته و من سرگردون در خیابان های غریب.من اونجاهارو بلد نبودم و گم شده بودم، ولی پرسون پرسون خودم رو به خونه ام رسوندم، مثل بقیه ی شب ها خوابم برد و صبح زود با هزار ناراحتی بلند شدم ، آماده شدم واسه دانشگاهو راه افتادم...

وقتی رسیدم ، هر چی با چشم محوطه ی دانشگاه رو دیدن ، از آن شخص خبری نبود .! آن روز مثل بقیه ی روز ها گذشت و من هم در فکر غیبت .....

فرداش هم به همین صورت بود و آن را ندیدم ! کم کم نگران شدم و رفتم به طرف همان دوستاش که زمانی که من آن را در حال برگشتن با آنها دیده بودم ،

من : سلام . ببخشید مزاحم شدم ، اون خانمی که همیشه با شما بود ، چراغیبت کرده؟

دوستان او چون با هم 3/4 نفری بودن ، فقط دنبال خنده و مسخره کردن و تیکه پرونی بودند ، و به من این جوری جواب دادند :

(بدون جواب سلام): مگه تو وکیلشی؟(با خنده)

من هم چون این جور آدم هارو خوب میشناسم ، بدون خداحافظی از آنها دور شدم ، ولی صدای خنده ی آنها هنوز هم در گوشه منه، از تنها چیزی که تو دنیا بدم میاد ، اینه که کسی منو مسخره کنه. خیلی خودم رو کنترل کردم که چیزی بهشون نگفتم .

از اون جا یک راست رفتم به مدیریت دانشگاه و اونجا هم هر چی خواهش کردم نشونه ای یا شماره ای ازش گیر نیوردم .

برگشتم تو محوطه ی دانشگاه ، نگاهی به ساعتم انداختم و دیدم ، بله! از کلاس جا موندم 35 دقیقه از کلاسم گذشته بود و من برای روز دوم ، دیر کردم، دیگه راستش روم نشد که برم تو کلاس ، همون جا نشستم تا کلاس تموم شه.

من بدلیل مشکلات شخصی نتونستم برم پیش بچه های کلاس تا جزوه ی روزی که غیبت کردمو ازشون بگیرم. اون روز خیلی منگ بودم و هیچی از درس نفهمیدم ، وقتی که ساعت 5 شد ، من با خستگی تمام برگشتم خونه ، تا در رو باز کردم یک راست رفتم روی تخت و خوابیدم ، دوباره ساعت گوشیم زنگ زد و دیدم که ای خدا ! صبح شده . روز از نو و روزی از نو.

به امید این از تخت بلند شدم که امروز شاید بتونم پیداش کنم. صبحانه رو خورده ، نخورده راهی شدم ، تا رسیدم به در دانشگاه دیدم که همان دوستای "....." اش وایسادن ، من هم بدون توجه به اونا راهمو گرفتم و رفتم داخل ، باز هم خبری ازش نبود ،

میدونستم که اگه بازم برم به مدیریت ، جوابی نمیگیرم ، تنها راهش همین بود که دوباره برم پیش دوستاش تا از اونا چیزی گیرم بیاد ، ولی میدونستم که اگه دوباره برم ، برخوردشون باز هم مثل دفعه ی قبل است .ولی با این خال رتم و دوباره اول من سلام کردم با این که اونا کوچیکتر از من بودند.

سلام

- (علیک سلام)

- ازت یک جواب میخوام ، بگو تا برم و هم تو راحت شی و هم من.

- ( ( باخنده) برو بابا حالش نیست جواب بدم.)

- یعنی چی؟

- (یعنی همین)

- چرا دوستت چند روزه نیومده؟( با صدای بلند تر)

- ( میخوای کاری کنم که از داد زدنت پشیمون بشی؟)
( من هم چون خیلی مغرور ام ) آره ببینم یک دختر چی کار میتونه بکنه !

- کامران ، کامران ، بیا این جا .

- یه دفعه دیدم یک قول بیابونی اومد جلوم وایستاد ،دوبرابر من بود ( دقیقا)

- خوب حالا چی میگی ؟ ببین پسر من از این وکیل مدافع ها زیاد دارم. میخوای بگم همشون بیان؟

- متاسفم برات ..... تا این رو گفتم اولین مشت رو خوردم. تا از زمین بلند شدم دیدم دو نفر دیگه هم اومدن ،(واسه خود شیرینی) اون ها هم به اندازه ی کافی کتک زدن منو ، دیدم که اگه وایسم شاید دیگه نتونم نفس بکشم تو دنیا( بمیرم)



چند نفر اومدن سوا کردن مارو ، من هم با لب و دهنی خونی روانه ی حراست شدم ، اونجا همه چیزو گقتم واون قول بیابونی هم گفت :

آره جناب اومده مزاحم ناموس مردم شده.

بعد اون مسئول حراست رو کرد بهم و گفت: آره؟ باشه حالا کاری میکنم که این چیزا از ذهنت بره بیرون ، ( اصلا به من اجازه ی حرف زدن ندادن)

من رو بردن کلانتری همون ناحیه و با هزار زور و بد بختی با تعهد دادن من ، غروب آزاد شدم.

توراه برگشتنم به خونه خیلی از اون دختره و اون قول بیابونیه عصبانی بودم .



وقتی رسیدم خونه ، رفتم دوش گرفتمو شاممو خیلی مختصر خوردم . اون شب بی خوابی زده بود به سرم ، تا صبح نخوابیده بودم و بعضی وقت ها هم گریم میگرفت ( چون خیلی زور داره 3 نفر بریزنسرت ، جلوی کسایی بزننت که هم زن هستند و هم مرد هایی سوسول)

شاید احمقانه ترین راه ، به ذهنم رسیده بود ،

آره ، آقای قول ، فردا هم دیگرو میبینیم. همون طور که گفتم ، تا صبح نخوابیدم و بیدار بودم. وقت رفتم رسیده بود ، خیلی استرس داشتم ، در حدی بود که دستام نمیتونست دسگیره ی در رو بگیره و باز کنه !

یک فکری به سرم زد !....

رفتم به سمت آشپز خانه ، یک چاقوی میوه خوری برداشتم که با خودم ببرم ، تا اگه دوباره اونا اومدن تا منو بزنن ، بتونم بترسونمشون تا ازم دور بشن.

وقتی رسیدم به دم درب دانشگاه ، دیدم همون قوه با 3/4 تا از دوستای لات تر از خودش جلوی درب وایسادن( نمیدونم چرا حراست به اونا گیر نمیداد) رفتم که از درب وارد بشم ، دیدم که دارن بهم نزدیک میشن ، منم دوباره دست هام شروع به لرزیدن کردو قلبم مثل توپ میزد ، طوری بود که صدای قلبمو میشنیدم.

صدام کرد:

او ... یارو..... وایسابینم.....

من هم وایسادم و یک دفعه یک یسلی بهم زد ، من هماز ترس کاری نکردم و فقط تماشا میکردم، یقه ام راسفت گرفت و دستش رو برد بالا تا ضر به ی دوم رو بهم بزنه ، من یک لحظه یاد اون چاقویی افتادم که تو کیفم گذاشته بودم ، وقت نشد که برم در کیفم رو باز کنم و برش دارم .

سیلی دوم را محکم تر ، خوردم ، دیگه اشک تو چشام جمع شده بود که سریع به سمت کیفم رفتم و برداشتمش...

با عصبانیت رفتم به سمتش تا .......

ناگهان

صدای جیغ یک دختری رو شنیدم که روزی من رو به یاد مادرم انداخته بود ، دیدمش، صورتش ، قرمز شده بود و چشم هاشو گرفته بود ، من تمام حوسم رفته بود به اون ، مونده بودم بین آبرو ام و اون شخص.

روم رو به طرف اون نگه داشته بودم هر چه بیشتر نگاهش میکردم من رو به مادرم بیشتر نزدیک میکرد، تو همون چند ثانیه مکثی که من کردم و در چهره ی او نگاه میکردم ، تمام خاطراته بچه گیم با مادرم به جلوی چشمم اومد،

من همونی بودم که تا چند سال پیش ، غذام رو مادرم می پخت ، من همونی بودم که از بابام پول تو جیبی میگرفتم ،.... حلا تو دستام یک چاقو هست و دارم اون رو به سمت هم دانشگاهیم نشونه میرم ،

یک نگاه به اون میکردم و یک نگاه به اون قول بیابونی. شاید این نگاه های متغیر ، بیشتر از 6/7 بار طول کشید ،

دیدم قول بیابونیه داره نزدیکم میشه و از حاله بدی که دارم ، سوء استفاده میکنه و میخواد چاقو رو ازم بگیره.

من هم نمیخواستم برای بار سوم یسلی بخورم و نمیخواستم جلوی شبه مادرم برای بار دوم از یکی کتک بخورم. اون لعنتی رو بردم بالا و ........

دختره بد بخت ، جیغ خیلی بلندی زد وزد زیره گریه ، برای یک لحظه کنترلم ر و از دست دادم ، زمین دور سرم چرخید و نشستم وسط همون جا ، با صدای جیغ اون دختر از هوش رفتم ،( کم کم چشمام بسته شد)

وقتی باز کردم چشمامو دیدم با دست بند متصل به تخت بیمارستان در جایی هستم کهتا حالا ندیده بودمش. مثل اینکه با همون یک ضربه ، مرده بود .

از روی گریه هایی که بیرون درب اتاقی که توش بودم شنیدم ، فهمیدم که .......

دختری که یک حس خواهرانه بهش داشت و نسبت بهش غیرت داشت ، عاشق فردی بود که من با یم ضربه کشته بودمش. هیچ موقع فکرشو نمیکردم ،

ناگهان درب اتاقم باز شد و دیدم که همون دختره اومده تو و با چشمایی خیس ، و گلویی بغذ کرده ، رو بهم کردو هر چی فهش بلد بود بارم کرد. شاید باورتون نشه ولی با هر فهشی که بهم میداد ، انگار که مادرم هم اره بهمفهشو بد و بی راه میگه ، هر چی که اون میگفت ، چند ثانیه بعدش مادرم بهم میگفت ،

من شکهبودم از قتلم و اینکه چقدر راحت دوباره مادرم رو از دست دادم ، فقط گوش میکردم و هیچی نمیگفتم.

روزی رسید که حالم کاملا خوب شد و من رو به دادگاه بردن ، اونجا هم داندان هایم به هم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم ، و تمام مدت نگاهم به همان دختر بود. رای دادگاه سهشنبه میومد و امروز شنبه بود ، این سه روز همانند سه سال گذشت ، من دیگه آدمثابق نبودم ، من همون امیری نبودم که تا حالا یک شب هم سرشو بیرون از خونه نذاشته بود، من دیگه اون امیری نبودم که مغرور باشم ، همچین غرورم رو تو اونجا شکستند که هیچ موقع درست نمیشدم.

سه شنبه هم رسید ، و من حکم را از قبل و بر اساس تجربه ی هم بند هام میدونستم ، اعدام......

هنوز هوا تو گرگ و میش بود که من رو احضار کردند، خیلی عجیب بود برای بار اولی که رفتم رو چوب ، و حلقه رو به گردنم آویزون کردن و من آویزون شدم ، طناب برید ...

ولی حکم من سه بار اعدام بود.....

برای بار دوم ، رفتم ولی این دفعه دیگه شانس من خوب نبود و ..... کم کم چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم ، صدی گریه ی اون دختره هنوز تو گوشم بود ،

یک دفعه همه جا روشن شد و من خودم رو وسط یک علفزار خشک دیدم کهمادرم با فاصله ای حدود 100 متر با من وایساده بود. از همون جا بهم گفت که امیر؟؟؟ گفتم بله مامان جونم؟

گفت با تو نیستم ، تو امیر من نیستی ، امیر من آدم کش نبود ، امیر من قاتل نبود ( با گریه )

هر چی قسم خوردم که من همون امیرم ، می گفت نه وکم کم ازم دور شد ، تا اونجایی که دیکه نتونستم ببینمش......

پایان 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, ] [ 18:47 ] [ مدیر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

تو این وبلاگ ، میتونی جزوه هایدرسی تو پیدا کنی و در عین حالی که داری از فضای اینترنت استفاده میکنی ، درستم میخونی .
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 998
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

مديريت